داستانک مار
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید ابراهیم هادی)
ساعت ده شب بود.اسم اقا ابراهیم را از بچه های محل شنیده بودم.
مشغول بازی کردن بودم که دیدم اقا ابراهیم با یک عصا زیر بغل امد.
یکی از بچه ها گفت:ابراهیم جون بازی نمی کنی؟
گفت: والا من که با این پا نمی تونم بازی کنم اما اگه بخواید دروازه
وایمیسم. من که فوتبالم تو کوچه سرامد همه بچه ها بود حتی یک گل
هم نتونستم بهش بزنم چون او یک ورزشکار و قهرمان بود.
چند لحظه بعد بهمون گفت: فکر نمیکنید الان دیر دقته و مردم
خوابیدن! همین که این حرف رو زد همه دروازه ها را جمع کردند.
بعد از اون همه کنار ابراهیم نشستند و گفتند: ابراهیم برامون از
خاطرات جبهه و جنگ بگو!
اونم شروع کرد: با جواد افراسیابی برای شناسایی رفته بودیم جلو کم
کم هوا داشت روشن می شد. یکدفعه مار بزرگی وارد مخفیگاه مون
شد. اگر شلیک می کردیم عراقی ها متوجه مخفیگاه ما می شدند و
اگر هم فرار می کردیم ما را می دیدند. ترسیده بودم، چشمانم را بستم
و خدا را به حضرت فاطمه(س) قسم دادم. یکدفعه جواد روی شانه ام
زد و در عین نا باوری دیدم که مار مسیرش را گرفت و برگشت.
ان شب ابراهیم چند خاطره برای ما تعریف کرد و به ما گفت:
سعی کنید شب ها که مردم خوابند، بازی نکنید.
کم کم به خاطر اخلاق خوب او جذب مسجد شدم و اینگونه شیفته
او شدم تا حدی که کمبود او را حس کردم و راهی جبهه شدم...
کتاب سلام بر ابراهیم جلد۱
- ۹۸/۰۶/۰۵
- ۷۷ نمایش