داستانک ترس
شنبه, ۹ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۴۴ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مدافع حرم محسن حججی)
یکی از دوستان شهید حججی تعریف می کرد:
با هم اعزام شدیم سوریه، منطقه "عبطین"
تازه به آنجا رسیده بودیم که برای اسکان باید به یک مدرسه منتقل
می شدیم. همان اول، دم در بودیم که جنازه یک داعشی را دیدیم.
خیلی ترسیده بودم. گفتم: خدا آخر این داستانو به خیر کنه!
وارد مدرسه شدیم. من هنوز می ترسیدم اما محسن بدون ترس، یک
گوشه ای نشسته بود. رفتم و بهش گفتم: اگه یه کم بترسی هم عیبی
نداره ها!
یکدفعه گفت: ببین ما اومدیم برای دفاع از حرم حضرت زینب(س)،
به خاطر همین احساس می کنم، یکی حواسش به من هست، یکی
مواظبمه!
کتاب حجت خدا
- ۹۸/۰۶/۰۹
- ۸۰ نمایش