داستانک نماز اول وقت
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید عباس بابایی)
داستان از زبان شهید عباس بابایی:
مدرک پروازم لنگ یک امضای این ژنرال آمریکایی بود. داخل اتاقش
بودم و با هم صحبت می کردیم. یک لحظه بلند شد و به بیرون اتاق
رفت. کمی منتظرش ماندم. یکدفعه نگاهم به ساعتم افتاد، دیدم وقت
نماز است. باز هم صبر کردم تا شاید ژنرال بیاید اما نیامد. بالاخره
تصمیم خودم را گرفتم و روزنامه ای را که داشتم در گوشه ای از اتاق
پهن کردم و مشغول به خواندن نماز شدم؛ در اواسط نماز بودم که
احساس کردم در باز شد و ژنرال داخل شد. مانده بودم چه کار کنم؟
نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ تصمیمم را گرفتم و نماز را تا آخر
خواندم. بعد از اتمام نماز آن ژنرال آمریکایی به من گفت: چه کار
می کردی؟
من هم برایش توضیح دادم که این عبادت ماست و ما باید آن را در
زمانی مشخص ادا کنیم.
ناگهان ژنرال گفت: پس شاید برای همینه که پشت سر هم ازت گزارش
می رسد که رفتار های عجیبی داری!
یکدفعه دیدم ژنرال دستش را به طرف مدرک من برد و آن را امضا
کرد و گفت: تبریک!
- ۹۸/۰۶/۰۹
- ۸۴ نمایش