داستانک پول تو جیبی
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مصطفی کاظم زاده)
حمید داود آبادی، یکی از دوستان شهید کاظم زاده تعریف می کرد:
هر روز مصطفی برای ناهار من را به مغازه چلو کبابی یا ساندویچ
فروشی دعوت می کرد. خیلی این کارش عذابم می داد، چون توان
جبران اش را نداشتم و مثل او هم از یک خانواده وضع خوب نبودم.
حدود ۱۰ روز پول های توی جیبی ام را جمع کردم. هر روز با اینکه
گرسنه بودم اما چیزی نمی خریدم. بعد از ۱۰ روز تقریبا ٢۰۰ ریال جمع
کردم. بالاخره یک روز جمعه که من و مصطفی تنها بودیم، بهش گفتم:
بیا بریم چلو کبابی و دو پرس غذای مشتی بزنیم!
اولش چپ چپ نگاهم کرد ولی بعد گفت: خوبه، بزن بریم.
این دفعه رفتیم چلو کبابی و دو پرس چلو کباب سفارش دادیم. وقتی
غذا را خوردیم برخلاف همیشه که او پای صندوق می رفت، من زودتر
از او بلند شدم و رفتم پای صندوق!
٢۰۰ ریالی را روی میز گذاشتم. که یکدفعه مصطفی آمد و با تعجب
پول را به من پس داد و اسکناس ۵۰۰ ریالی خودش را روی میز
گذاشت.
وقتی بیرون آمدیم با عصبانیت یقه ام را گرفت. خیلی ترسیده بودم!
یهو گفت: ببینم تو فکر کردی من می خوام پول بابام رو به رُخِت
بکشم؟ می خواستی منو ضایع کنی؟
گفتم: نه بابا این حرفا چیه؟ من گفتم رو عالم رفاقت یک بار هم پول
را من حساب کنم.
عصبانی بود خیلی عصبانی بود...
گفت: به خدا من چون تو را دوست دارم، همیشه باهات حالم خوبه،
دعوتت می کنم و اصلا هم این حرف ها را نداریم. در ضمن چون
این دفعه اولت بود بخشیدمت اما دیگه تکرار نشه که اصلا خوشم
نمیاد!
کتاب دیدم که جانم می رود
- ۹۸/۰۶/۱۱
- ۱۷۴ نمایش