داستانک مار
۰۵
شهریور
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید ابراهیم هادی)
ساعت ده شب بود.اسم اقا ابراهیم را از بچه های محل شنیده بودم.
مشغول بازی کردن بودم که دیدم اقا ابراهیم با یک عصا زیر بغل امد.
یکی از بچه ها گفت:ابراهیم جون بازی نمی کنی؟
- ۰ نظر
- ۰۵ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۲۶
- ۷۷ نمایش