وبلاگ راه حقیقت

...مظهر قدرت ایران، شهدا هستند

وبلاگ راه حقیقت

...مظهر قدرت ایران، شهدا هستند

وبلاگ راه حقیقت
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران

۳۳ مطلب با موضوع «داستانک های شهدا» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مصطفی کاظم زاده)

حمید داود آبادی، یکی از دوستان شهید کاظم زاده تعریف می کرد:

هر روز مصطفی برای ناهار من را به مغازه چلو کبابی یا ساندویچ 

فروشی دعوت می کرد. خیلی این کارش عذابم می داد، چون توان

جبران اش را نداشتم و مثل او هم از یک خانواده وضع خوب نبودم.

  • سید محمد هاشمی

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید ابراهیم هادی)

یکی از نزدیکان شهید ابراهیم هادی تعریف می کرد:

داشتیم با ابراهیم درباره ورزش صحبت می کردیم. ابراهیم می گفت:

هر وقت برای مسابقات کُشتی یا ورزش می رفتم، وضو داشتم. و قبل

از مسابقات هم دو رکعت نماز می خواندم.

پرسیدم: چه نمازی می خواندی؟

  • سید محمد هاشمی

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید عباس بابایی)

داستان از زبان شهید عباس بابایی:

مدرک پروازم لنگ یک امضای این ژنرال آمریکایی بود. داخل اتاقش

بودم و با هم صحبت می کردیم. یک لحظه بلند شد و به بیرون اتاق 

رفت. کمی منتظرش ماندم. یکدفعه نگاهم به ساعتم افتاد

  • سید محمد هاشمی

داستانک ترس

۰۹
شهریور

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم محسن حججی)

یکی از دوستان شهید حججی تعریف می کرد:

با هم اعزام شدیم سوریه، منطقه "عبطین"

تازه به آنجا رسیده بودیم که برای اسکان باید به یک مدرسه منتقل

می شدیم. همان اول، دم در بودیم که جنازه یک داعشی را دیدیم.

  • سید محمد هاشمی

داستانک سرعت

۰۹
شهریور

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مهدی باکری)

یکی از همرزمان و سربازان شهید باکری می گفت:

دستور بود هیچکس بالای ٨۰ کیلومتر سرعت، حق رانندگی ندارد.

یک شب داشتم می آمدم کنار جاده یک نفر دست بلند کرد. نگه داشتم

و سوارش کردم. همین که سوار شد گاز دادم و رفتم. من با سرعت بالا

حرکت می کردم و با او گرم صحبت  شده بودم.

  • سید محمد هاشمی

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید محمد رضا تورجی زاده)

برادر شهید محمد رضا تورجی زاده تعریف می کرد:

آخر هفته ها از پادگان به خانه می آمد. خیلی شاد و سرحال بود. یک

شب وقتی خواب بودم حدود ساعت سه نصفه شب با صدایی عجیب

از خواب بیدار شدم.

  • سید محمد هاشمی

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید ابراهیم هادی)

با ابراهیم و چند تا از بچه ها رفیق بودیم. جوری که خیلی از وقتمان

را با هم می گذراندیم. از میان ما رفقا فقط ابراهیم هادی بود که 

سر کار می رفت. یک هفته ما را به یک چلو کباب دعوت کرد.

  • سید محمد هاشمی

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم محسن حججی)

سپاه قبولش نمی کرد. بهانه می آوردند که: رشته ات برق است و به

درد ما نمیخورد.

برای حل این مسئله خیلی دوندگی کرد.خیلی اینجا و آنجا رفت. 

آخرش هم هر طور که بود راضی شان کرد.

  • سید محمد هاشمی

بسم الله الرحمن الرحیم

(حاج احمد متوسلیان)

یکی از بستگان ایشان تعریف می کرد:

به احمد گفتم گفت: توی جبهه چی کار می کنی؟

دیدم می خواهد از جواب دادن طفره برود.

گفتم: حتما یه کاری مثل نظافتچی یا آشپزی بهت دادن درسته؟

  • سید محمد هاشمی

داستانک پرچم

۰۶
شهریور

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم محسن حججی)

یکی از دوستان شهید محسن حججی تعریف می کرد:

دفعه آخر که می خواست به سوریه برود، آمد به دیدنم.

دست انداختم دور گردن اش و گفتم:آقا محسن! رفتنی

شدی ها!!

  • سید محمد هاشمی