داستانک کله پاچه
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید شاهرخ ضرغام)
یکی از همرزمان شهید خاطره ای را اینگونه تعریف می کردند:
شاهرخ همش بهم میگفت:( هرطور که شده باید کله پاچه پیدا کنی!). بهش گفتم:( ما اینجا توی آبادان غذای درست و حسابی نداریم؛ انوقت تو میگی کله پاچه پیدا کنم؟؟) خلاصه هر طور که شد با کمک آشپز، یک کله پاچه درست کردیم. شاهرخ کله پاچه برداشت و برد پیش اسرای عراقی که همان روز گرفته بودیم. یک مترجم هم با خودش برد. بعد به عراقی ها گفت:( شما متجاوزید! ما هر اسیری را که بگیریم، می کشیم و می خوریم!) همه تعجب کرده بودند و سربازان عراقی هم ترسیده بودند. بعد شاهرخ رفت سمت قابلمه و زبان کله را درآورد و به سربازان عراقی گفت:(فکر میکنید که من شوخی می کنم؟؟ این زبان فرمانده شماست!) بعد هم آن را به سمت نیرو های عراقی گرفت و گفت:(شما باید این زبان را بخورید!) ما هم مرده بودیم از خنده! بعدش که آن ها را ترساند خودش زبان را خورد و رفت سراغ چشم کله پاچه. عراقی ها حسابی ترسیده بودند. بعد از ساعتی اسرای عراقی را آزاد کرد!
آخر شب دیدم گوشه ای نشسته. رفتم و به او گفتم:( آقا شاهرخ یک سئوال دارم! این کله پاچه، ترسوندن عراقی ها، آزاد کردنشون... برای چی این کارها را کردی؟؟) گفت:(ببین یک ماه و نیم از جنگ گذشته؛ دشمن هم از ما نمی ترسه، میدونه که ما قدرت نظامی نداریم. ما باید یه ترسی توی دل دشمن بیندازیم که جرأت حمله پیدا نکنه! مطمئن باش قضیه کله پاچه خیلی سریع بین نیروهای دشمن پخش میشه!)
کتاب شاهرخ حر انقلاب اسلامی
- ۹۹/۰۲/۲۰
- ۳۳۰ نمایش