وبلاگ راه حقیقت

...مظهر قدرت ایران، شهدا هستند

وبلاگ راه حقیقت

...مظهر قدرت ایران، شهدا هستند

وبلاگ راه حقیقت
دنبال کنندگان ۴ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران

۲۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم محسن حججی)

روایتی از یکی از همرزمان شهید حججی:

از داعش یک روستا را پس گرفته بودیم ولی هنوز در آن درگیری

بود. وسط خمپاره و نارنجک و تیر و تفنگ بودیم که ناگهان دیدیم 

محسن بلند شد. به او گفتم: چیکار می کنی؟

  • سید محمد هاشمی

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم حسین محرابی)

این داستان توسط یکی از همرزمان شهید محرابی روایت شده است:

چند وقت بود که آمده به "حما". می خواست به دمشق برود و 

مأموریت اش را تمدید کند. بعد از آن هم باید به حلب می رفت؛ موقع

خداحافظی به حسین گفتم: ببین وقتی می روی دمشق، یک بازار 

روبروی مسجد اموی یک بازار هست به اسم حمیدیه.

  • سید محمد هاشمی

داستانک اسارت

۱۶
شهریور

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم محسن حججی)

یکی از همرزمان  شهید محسن حججی تعریف می کرد:

به محسن گفتم: هر بلایی بخواد سرمون بیاد، اینجا بیاید. ولی خیلی

سخت و ترسناکه که اسیر و بعد شهید بشویم.

  • سید محمد هاشمی

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی)

همسر شهید سیاهکالی این داستان را روایت کرده اند:

یک شب حمید به من گفت که به خانه دوستش برویم که تازه بچه دار 

شده اند. من هم قبول کردم و شب به خانه شان رفتیم. بعد از مدتی 

من بچه را گرفتم؛ اما بچه روی چادر من استفراغ کرد. من هم چادرم 

کثیف شد.

  • سید محمد هاشمی

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید حسینعلی مهرزادی)

همسر شهید مهرزادی می گفتند:

لباسش را از روی تنش کنار زد و جای زخم هایش را به من نشان داد.

دلم آشوب بود. یکهو گفت: خوب زخم های من را ببین

  • سید محمد هاشمی

داستانک آش

۱۳
شهریور

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم محسن حججی)

دوستان شهید محسن حججی تعریف می کردند:

دو بار برای رفتن به سوریه، اسم نوشت.

یک بار را هم ما را مهمان کرد به صرف آش!

بچه ها دست اش می انداختند و می گفتند: راستی محسن اگه جور

نشه که بری، با ما چکار می کنی که آش خوریم؟

  • سید محمد هاشمی

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مصطفی کاظم زاده)

حمید داود آبادی، یکی از دوستان شهید کاظم زاده تعریف می کرد:

هر روز مصطفی برای ناهار من را به مغازه چلو کبابی یا ساندویچ 

فروشی دعوت می کرد. خیلی این کارش عذابم می داد، چون توان

جبران اش را نداشتم و مثل او هم از یک خانواده وضع خوب نبودم.

  • سید محمد هاشمی

بسم الله الرحمن الرحیم

رهبر انقلاب اسلامی در جمع مسئولین سپاه:

من کتابی خواندم مربوط به شهید ابراهیم هادی. این کتاب خیلی 

جالبه، خیلی جذابه.

من این کتاب را خواندم

  • سید محمد هاشمی

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید ابراهیم هادی)

یکی از نزدیکان شهید ابراهیم هادی تعریف می کرد:

داشتیم با ابراهیم درباره ورزش صحبت می کردیم. ابراهیم می گفت:

هر وقت برای مسابقات کُشتی یا ورزش می رفتم، وضو داشتم. و قبل

از مسابقات هم دو رکعت نماز می خواندم.

پرسیدم: چه نمازی می خواندی؟

  • سید محمد هاشمی

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید عباس بابایی)

داستان از زبان شهید عباس بابایی:

مدرک پروازم لنگ یک امضای این ژنرال آمریکایی بود. داخل اتاقش

بودم و با هم صحبت می کردیم. یک لحظه بلند شد و به بیرون اتاق 

رفت. کمی منتظرش ماندم. یکدفعه نگاهم به ساعتم افتاد

  • سید محمد هاشمی