داستانک بیهوشی
يكشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۵۱ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
(شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی)
یکی از دوستان شهید خاطره ای را اینگونه بازگو می کرد:
در یکی از شب ها برای تدارکات برگزاری کنگره شهدا تا دیروقت بیدار
بودیم. در آنجا سنگری کنده بودند. باران هم می بارید. رفت و مشغول
نماز و دعا شد. بهش گفتم به خانه برود. گفت می خواهم همینجا کنار
شهدا باشم. حدود یک ساعت در دانشگاه نبودم وقتی برگشتم دیدم
هنوز در حال دعا و نماز است. دیدم حال خوشی دارد...
بهم گفت:( میشه برام زیارت عاشورا بخونی؟). نیمه های زیارت
عاشورا به دلم افتاد روضه حضرت رقیه(س) بخوانم. صدای ضجه و
ناله اش بلند شد. بعد از مدتی دیدم صدایش نمی آید! دیدم که بیهوش
شده است!
کتاب عمار حلب
- ۹۸/۱۲/۲۵
- ۷۱ نمایش